آرشیو اردیبهشت ماه 1401

دانلود رمان مرجع تایپ و دانلود بهترین رمان‌های ایرانی و ترجمه شده متشکل از تیم حرفه‌ای نویسندگان، مترجمان، شاعران و مدرسان نویسندگی

دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر

۱۷ بازديد ۰ ۰ ۰ نظر

دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر

در این پست رمان نیم نگاه را آماده کردیم.برای دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر

بخشی از پات اول رمان نیم نگاه :

ضجه های دلخراش زن یک لحظه هم قطع نمی‌شد:

_ رخت عروسیمون عزا شد؟ خدایــا!

زن موهایش را دیوانه وار می‌کشید و اشک می‌ریخت.

دو دختر سعی در آرام کردنش داشتند، اما تلاششان بی‌نتیجه بود.

آرام بودن میان این لحظه دور ترین چیز ممکن به نظر می‌امد؛ عزیز جانشان بی‌خبر رخت خداحافظی تن زد و رفته بود، آرام می‌ماندن؟

میان فروردین بوران آمده بود، به شهر که نه، به خانه‌ی آنها!

زن دوباره فریاد کشید:

_ جواب منو بده؟ کجا رفتی؟

 صدای گریه بیشتر از قبل اوج گرفت.
اشک های مظلومانه‌‌ی‌شان که دل سنگ را هم آب می‌کرد!

داغ عمیقی روی دل این جماعت نشسته بود که هیچ گونه التیام پیدا نمی‌کرد.

بزرگ، کوچک، زن و مرد، هر کسی که حضور داشت رد غم را می شد از صورتش خواند.

اشک جاری از چشمانشان، صورت‌هایشان را تر می‌کرد و لحظه‌ای قصد توقف نداشت!

بوی گلابی که فضا را معطر کرده بود، برای تک تکشان حکم بدترین بوی دنیا را داشت!

صدای شیوَن زنان در محوطه عظیم بهشت زهرایی که  هرروز این صحنه ها را به تماشا می‌نشست، غریبانه می‌پیچید.

دختر جوان با گوشه شال مشکی رنگش صورت سرخش را پاک کرد و زار زد:

_ زود بود برای رفتن، خواهر به قربونت...
https://vimeo.com/user131942625
https://www.pinterest.com/buntaki/
https://myspace.com/margarethef
https://babiato.co/members/soheilnew.135298/#about
https://www.gamespot.com/profile/ironp/
https://forum.p30day.ir/topic/19931-%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1%D9%8A%D9%86-%D8%A2%D8%B3%D9%8A%D8%A7%D8%A8-%D8%A7%D8%AF%D9%88%D9%8A%D9%87-%D9%87%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D9%84-2022/
https://noktenevis.ir/YV3w

لیست وبلاگ های دانلود رمان

۱۲ بازديد ۰ ۰ ۰ نظر

وبلاگ های دانلود رمان

http://1roman.royablog.ir
http://20roman.royablog.ir/
http://98ia.royablog.ir/
http://98iia.royablog.ir/
http://avakhis.royablog.ir/
http://baghstore.royablog.ir/
http://baneh20.royablog.ir/
http://bekroman.royablog.ir/
http://enovel.royablog.ir/
http://ketabesabz.royablog.ir/
http://ketabrah.royablog.ir/
http://ketabsaz.royablog.ir/
http://mahroman.royablog.ir/
http://nabroman.royablog.ir/
http://negahdl.royablog.ir/
http://novelfor.royablog.ir/
http://novelkade.royablog.ir/
http://novelman.royablog.ir/
http://novelsland.royablog.ir/
http://novelsworlds.royablog.ir/
http://novelz.royablog.ir/
http://roman4u.royablog.ir/
http://roman98.royablog.ir/
http://romanblog.royablog.ir/
http://romanbooks.royablog.ir/
http://romandoni.royablog.ir/
http://romankade.royablog.ir/
http://romankhon.royablog.ir/
http://taaghche.royablog.ir/
http://takroman.royablog.ir/

دانلود رمان رسم ممنوعه به قلم زهرا

۱۳ بازديد ۰ ۰ ۰ نظر

دانلود رمان رسم ممنوعه به قلم زهرا

در این پست رمان رسم ممنوعه را اماده کردیم.برای دانلود رمان رسم ممنوعه به قلم زهرا در ادامه پست همراه ما باشید.
دانلود رمان رسم ممنوعه به قلم زهرا

بخشی از رمان رسم ممنوعه

_نمی دونم عزیز،وقتی رفتم سر افیشش و دیدم کنار همکارش وایساده،دست و دلم لرزید. داشتن صحنه رو تمرین می کردن اما من نتونستم برم جلو و خودمو نشون بدم.
اب دهانم رو به سختی قورت دادم و اهی کشیدم و ادامه دادم:
_ همش حس می کردم یه چیزی کم دارم،همش حس می کردم لیاقتشو ندارم و برای همین نرفتم جلو. می خواستم برم سوپرایزش کنم اما ترسیدم بخدا،اونقدر ترسیدم و احساس ضعف کردم که بدو بدو از اونجا زدم بیرون و اومدم پیش شما و التماس کردم که بریم. من احساس می کردم هم شان و هم ترازش نیستم. حس می کردم به دردش نمیخورم و بدبختش می کنم. حس می کردم ازم خسته میشه و کنارم می زنه،مادرجون من می ترسیدم. حس می کردم من لایقش نیستم و نباید کنارش باشم اما....
_الان دیگه این حسو نداری؟

نفس عمیقی کشیدم و با یاداوری حرفای چند ساعت پیشش،لبخندی زدم و خیره به چشم های زیباش گفتم:
_نه،جوری بهم اطمینان داد که مطمئنم من هیچ جا جز کنار اون نمی تونم به ارامش و خوشبختی برسم.
قلبم،روحم با تمام حرفاش گرم شده بود‌.
با یاد بوسه داغ و شیرینش،تنم گرم شد. تکین مرهم همه زخمام شده بود.

مادرجون دستی به سرم کشید و با مهربونی گفت:
_مادر این بچه خیلی بیشتر از این حرفا خاطرتو میخواد. نمی دونی چقدر براتون خوشحالم.

لبخندی زدم و سر به زیر انداختم که در اتاق باز شد و بعد اقاجون و قهرمان کودکی هام قدم به سالن گذاشتن.
اتوماتیک وار ما نیز برخواستیم و من دلم برای خیره شدن در خورشید چشم های او پرپر می زد.
http://1roman.royablog.ir/

دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی

۱۱ بازديد ۰ ۰ ۰ نظر

دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی

در این مطلب رمان جهنم بی همتا را آماده کردیم.برای دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی

بخشی از رمان جهنم بی همتا:

آرام با قدم هایی که تمام سعیم بر بی صدا بودنشان بود در راهرویی سفید رنگ جلو می رفتم.

بوی ضد عفونی معده ی ملتهبم را به تهوع می انداخت، این رنگ سفید بی نهایت بیشتر از قبل آشوبم میکرد و سکوت و خلوتی مسیری که جلو می رفتیم ترس به جانم می انداخت.

زن پرستار جلو می رفت و من در کنار یاسین به دنبالش می رفتیم.

-نبات جان، برای پنج دقیقه فقط راضی شدن.

«پنج دقیقه!»

تو بگو یک لحظه، یک نگاه...

بغض میان گلویم بالا آمد.
فقط چهره اش و نفس کشیدنش را ببینم راضی هستم.

جوابم در همان سکوت تکان سرم بود.
همانطور که جلو می رفتیم از دور نگاهم روی سربازی سبز پوش نشست.

از دیدنش سینه ام به درد آمد.
پدر نازنینم، چه کسی باورش میشد، مرد قانون مند و پاکی مثل تو یک روز در این مکان و در این شرایط باشد.

افکارم، برایم روضه ای غمناک بود.

نگاه سرباز کنجکاو رویمان نشست ، انگار در رو به رویمان با نوشته «ccu» نحس رویش آخرین مانع برای دیدن بابا بود.

مقابل چشمان پر اشکم در باز شد و سالنی
کوچک و دری که قسمت بالایش شیشه ای بود.

-اجازه نمیدن داخل اتاق بری...باید از  پشت شیشه ببینیش.

صحبت های آرام یاسین در کنار گوشم را دستش که به دور مچم حلقه شد و به سمت در کشاندم تکمیل کرد.

نگاه منگ و مضطربم از پشت شیشه، بی قرار  درون اتاق  چرخ خورد...روی چهارتختی که کنار هم بودند و دستگاه های پر سیم و لوله ی بینشان، میان دو پرستار سفید پوش و ماسک دار درون اتاق...

اشک لعنتی نگاهم را تار کرده بود و اجازه نمی داد بابا را تشخیص بدهم.

پر بغض و عجز از یاسین و پرستار همراهان که از ما عقب تر ایستاده بود کمک خواستم
-بابام کدومه...

صدای پرستار زن آهسته از پشتم گفت
-تخت دوم...بالای سرشون اسمشون نوشته شده.

نگاهم پر دقت سمت آن تخت و مرد لاغر و تکیده ی رویش کشیده شد.

چیزی درونم شکست و فرو ریخت...
این مرد لاغر و پیر بابای من نبود...

https://soundcloud.com/user-951278895
https://issuu.com/dianasotof
https://www.buzzfeed.com/buntakinfo
https://github.com/margaretheee
https://www.flickr.com/people/soheilnew/
https://imgur.com/user/buntaku/about
https://www.quora.com/profile/%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%A8%D9%88%D9%86%D8%AA%DA%A9
https://vimeo.com/user131942625
https://www.pinterest.com/buntaki/
https://myspace.com/margarethef

دانلود رمان خوب‌ ترین حادثه از زینب بیش‌بهار

۹ بازديد ۰ ۰ ۰ نظر

دانلود رمان خوب‌ ترین حادثه از زینب بیش‌بهار

در این پست رمان خوب‌ ترین حادثه را آماده کردیم.برای دانلود رمان خوب‌ ترین حادثه از زینب بیش‌بهار در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان خوب‌ ترین حادثه از زینب بیش‌بهار

بخشی از رمان خوب‌ ترین حادثه

و من فکر می‌کنم خدا چقدر مهربان است. چقدر هوای المیرا را دارد. داخل آسانسور خیره به صورت خودم لب می‌زنم:
_ هوای تو رو هم همیشه داشته.
لب برمی‌چینم. یکی از درونم سر برمی‌آورد که بیشتر می‌خواهم.
پلک می‌زنم و لب.
_خیلی بیشتر.
المیرا با وجود بیدار خوابی سرحال است. با یک دست جانان را در بغل دارد و با دست دیگر چای می‌ریزد و تندتند حرف می‌زند.
از سفارش حسین خنده‌ام می‌گیرد‌.
خدا المیرا را به من داده تا همیشه مرا به زندگی امیدوار کند. سینی چای را که می‌گذارد روی میز با خنده می‌گوید:
_خلاصه که افسردگی بعد زایمانم نمی‌گیرم یه کم کلاس بذارم.
لبخند می‌زنم. نرم و کم‌رنگ. بعد زمزمه می‌کنم:
_باز کی برات کلاس گذاشته؟ شاید واقعاً افسردگی داره؟
اخم‌ می‌کند.
_ول کن خزر. نمی‌خواد از بیشعورا دفاع کنی.
به خنده می‌افتم.
_چشم!
به جانان که بی حال است نگاه می‌کنم. المیرا غمگین می‌شود‌.
_بچه‌م آب شد تو این یه روز.
قلبم مچاله می‌شود. همیشه ابراز احساسات مادرانه‌ی المیرا همه‌ی حس خفته‌ی مادری مرا بیدار می‌کند. آن‌قدر طالب داشتن بچه می‌شوم که فکر می‌کنم بزرگ‌ترین حسرت دنیا را دارم به دوش می‌کشم. من با کیان مادر شدن را تجربه کرده‌ بودم. مامان که باردار شده بود اکثر اوقات می‌نشسم و به شکمش زل می‌زدم و حرکت کیان را می‌دیدم. ذوق می‌کردم و دلم ضعف می‌رفت‌. کیان بچه‌ام بود اما اختیارش را نداشتم. مامان همیشه عسل‌ترین رابطه‌ام با کیان را تلخ و زهر می‌کرد.

دانلود رمان رویای سپید از کیوان

۱۰ بازديد ۰ ۰ ۰ نظر

دانلود رمان رویای سپید از کیوان‌عزیزی‌

در این پست رمان رویای سپید را آماده کردیم.برای دانلود رمان رویای سپید از کیوان‌عزیزی‌ در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان رویای سپید از کیوان‌عزیزی‌
بخشی از رمان رویای سپید

- حالا چرا خودت رو عذاب میدی،  مشکلی نیست یه سوءتفاهم بود برطرف شد. دیدی که آقای موسوی گفت نمی‌خواد خالی کنی! گور سر حرف مردم، نباید برات مهم باشه...

۸ سال نفس به نفسش بودم.خوب است مرا می‌شناخت و این حرف را می‌زد.

با نگاهی خیره گفتم‌:

- حتی اگه مجانی هم بخواد بشینم ممکن نیست قبول کنم. در اولین فرصت تخلیه می‌کنم.حداقل تو که منو میشناسی هر حرف و رفتاری رو تحمل نمی‌کنم!

چنگی بین موهایش زد. اندوهبار گفت:

- آره خوب می‌شناسمت چه آدم یه دنده و حرف خودت هستی! بدجور  کینه به دل میگیری اهل بخشش نیستی! هرکس دیگه‌ای به جای تو بود این همه التماسش می‌کردم و به دست و پاش میفتادم، گذشت می‌‌کرد یه فرصت دیگه بهم می‌داد...

دل نازک شده بودم. دست خودم نبود، تازگی هر حرفی را بد تعبیر می‌کردم و شکسته دل می‌شدم،  گفتم :

- کسی مانعت نشده برو التماس همونی  رو بکن‌ که قَدرت  رو بدونه، تو که فهمیدی چه آدم بیخودی هستم پس چرا بی‌خیالم نمی‌شی؟!

بلند شد آمد کنارم نشست. دستش را روی شانه‌ام انداخت و گفت:

- سپید بی‌رحم نباش، می‌دونی که فقط تو رو میخوام هیچ کس غیر تو به چشمم نمیاد...

دانلود رمان امپراطور(سایه سرخ) به قلم ماریا

۱۳ بازديد ۰ ۰ ۰ نظر

دانلود رمان امپراطور(سایه سرخ) به قلم ماریا

در این مطلب رمان امپراطور را آماده کردیم.برای دانلود رمان امپراطور(سایه سرخ) به قلم ماریا در ادامه مطلب همراه ما باشید.

دانلود رمان امپراطور(سایه سرخ) به قلم ماریا
پشت خودکار را داخل دهانم فرو بردم و پاهایم را داخل شکمم جمع کردم. تار مزاحم همیشگی که سد نگاهم شده بود را کنار زدم. دو دل برای پرسیدن سوالم به سوزن زدن های مداوم دستهای مادرم خیره ماندم.
چرم کفش‌ها، زیاد از حد برای دست های خسته‌ی مادرم کلفت و سنگین بودند.
با هین بلندی که کشید شانه هایم ترسیده پریدند. پشت خودکار داخل لثه ام فرو رفت. صورتم از درد لثه‌ام جمع شد. لب‌هایم را محکم به هم فشردم‌و دستم را روی لب های برجسته‌ام‌ گذاشتم‌.
مادرم با درد، خون انگشت سبابه اش را با دستمال کاغذی که دیگر با خونش رنگین شده بود رنگین تر کرد.
خودکار را روی کتابم پرت کردم و چهار زانو سمتش رفتم: مامان؟
کاغذ دستمالی‌را محکم روی انگشتش فشرد.
جانم.
نگاهی به در حمام انداختم. هنوز شرشر آب می‌آمد. مضطرب دو زانو بیشتر خودم را جلو کشیدم:
مامان تا کی میخوای تحمل کنی و چیزی نگی!
نگاه آشفته‌اش بالا آمد! اول در حمام را کاوید. وقتی مطمئن شد شوهر عزیزدردانه‌اش درحال دوش گرفتن است بازویم را گرفت:
شادن بازم شروع نکن... تو برو به درست برس. می‌دونی اگه بابات این اراجیف رو بشنوه چی میشه؟
ابرو در هم کشیدم و بازویم را از دست انگشتان مادرم که حتی قدرت نیشگون گرفتن محکم را هم نداشتند بیرون کشیدم و گفتم:
خوب بشنوه... همه میگن. امروزم کوثر می‌گفت.
با چرم کفش روی رانم کوبیدو از بین دندان غرید:
کوثرم بی‌جا می‌کرده با تو... پاشو برو اعصاب منو بهم نریز...
خودم را عقب عقب کشیدم تا از کتک خوردن در امان باشم. اما زبانم را قلاف نکردم. دوباره گفتم:
مادرخام و خوش‌خیال من... داره با زبون چرب‌ و نرمش خامتون می‌کنه. وگرنه بپرسین بگین از صبح کجا بود؟ چرا نهار نخورد؟ بیچاره مامان من... کوثر می‌گفت امروز داداشم بابات و دیده...
مادرم برای زدنم نیم خیز شد که صدای آیفون چرم کفش را بالا سرش متوقف کرد.
برای خالی کردن دلش چرم را سمتم پرت کردو گفت:
به جای حرفهای بزرگتر از دهنت برو درو باز کن و بیا یه چایی دم کن. الان از حموم میاد بیرون میگه کو چایی؟
بلند شدم و پای بالا رفته‌‌ی شلوار اسلش آبی رنگم را پایین انداختم.
همان طور که سمت آیفون می‌رفتم در دلم غر زدم.
«خوب چایی هم خونه‌ی اون زنیکه کوفت میکرد... به من چه»
مدتی بود از پدرم دل چرکین بودم. از وقتی حرف های پشت سرش را شنیده بودم ازش کینه به دل گرفته بودم. قبل ها باور نمی‌کردم اما حرف های دوستم کوثر را باور داشتم. هیچ وقت دورغ نمی‌گفت.
از دیدن تصور داخل آیفون کپ کردم! پلیس؟ انگشت مأموری که کلاه لبه دار سرش بود در تصویر جلو آمد و دکمه آیفون را فشرد. با این که داشتم تصویرش را می‌دیدم اما نمی دانم چرا از صدای زنگ بالا پریدم!
دست‌پاچه گوش را برداشتم:
بله؟
مأمور جلوتر آمد و پرسید:
منزل آقای یاوری؟
نمی‌دانم چرا قلبم در آن واحد پایین ریخت‌. بزاق دهانم را فرو دادم و گفتم:
بله!
کاملاً واضح کاغذی دستش دیدم. نگاهی بهش انداخت و گفت:
به آقای یاوری بگین بیان دم در.
صدای پدرم را از هال شنیدم:
شادن؟ شادن؟
سریع گوشی را روی دستگاه کوبیدم و عقب گرد راه رو را سمت هال دویدم.
- بابا... بابا پلیس!...
با حوله تن پوش جلوی حمام خشکش زد.
دستش روی کلاه سرش که در حال خشک کردن موهایش بود متوقف شد.
نگاه متعجب مادرم در حال نخ کردن سوزن بالا آمد!
پدرم برای لحظه‌ای رنگ به رنگ شد.
رنگ سرخش پرید.
مادرم گفت:
- پلیس؟ پلیس واسه چی! برای چی اومدن؟
پدرم سمت مادرم چرخید:
- بلند شو برو ببین چیکار دارن من لباس تنم نیست.
مادرم نگران بلند شد. نگاه اخم آلودم را از پدرم گرفتم و پشت سر مادرم راه افتادم.
چادرش را از روی آویز برداشت و گفت:
تو کجا؟
مانتو شالم را چنگ زدم:
منم میام.
پوفی کشید و چشم غره رفت.
اما برای من فقط فهمیدن مهم بود. دلم می‌گفت اتفاق ناگواری افتاده است.
https://disqus.com/by/disqus_Z8wAnvzlUz/about/
https://banehstore.blogspot.com/2021/03/blog-post.html
https://studiopress.community/users/dianasoto/
https://dianasoto.livejournal.com/profile
https://www.dell.com/community/user/viewprofilepage/user-id/1394309539
https://about.me/buntak

دانلود رمان چوب‌خطِ اوهام از نرگس عبدی

۱۳ بازديد ۲۱ ۶ ۰ نظر

دانلود رمان چوب‌خطِ اوهام از نرگس عبدی

در این پست رمان چوب‌خطِ اوهام را آماده کردیم.برای دانلود رمان چوب‌خطِ اوهام از نرگس عبدی در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان چوب‌خطِ اوهام از نرگس عبدی

ترس، این کلمۀ سه حرفیِ به ظاهر مفلوک؛ بزرگ‌ترین قاتل بشریت است. من ترسیدم. ترسیدم از پس زده شدن. ترسیدم از کنار گذاشته شدن. ترسیدم از نقلِ دهان خاله‌زنک‌ها شدن. ترسیدم از ترحمِ نگاهِ فامیل. ترسیدم و حالا داشتم جزای ترسم را توی حمامِ خانۀ برادرم پس می‌دادم. با عقی که زدم، دل و روده‌ام همراه با زردآب از دهانم بیرون زد. کفِ دستانم را نهاده بودم کفِ حمام و اشک می‌ریختم به خاطر وضع رقت‌انگیزم. از ترسِ این‌که کسی صدایم را بشنود، به حمام اتاق داداش پناه برده بودم. چه باید می‌کردم با این مهمانِ ناخوانده‌ای که باز هم حاصل ترس‌هایم بود؟ سرم را محکم میان پنجه‌ام فشار دادم و مشت به شکمم کوبیدم! گلویم از شدت عق‌زدن‌هایم، به یک سوزش بی‌امان دچار گشته بود. مایعِ زرد رنگ، روی سرامیکِ زرد رنگ راه گرفته بود و از دریچۀ حمام پایین می‌رفت. باید هر چه سریع‌تر اینجا را ترک می‌کردم. دیر رفتنم مصادف می‌شد با بدبختیِ هر چه تمام‌ترم. دیشب داشتم به این می‌اندیشیدم ده عدد قرص آرامبخش می‌تواند آرامشی ابدی برایم به ارمغان بیاورد، منتها باز هم ترسیدم. اصلا مادرم ناف مرا با ترس بریده بود. باز شدنِ بی‌هوایِ در، حال بدی‌ام را تکمیل کرد. طاها درحالی‌که صورت در هم کشیده بود، قدمی داخل گذاشت.

- چه وضعشه؟ خوبی؟

پشت دستم را به کناره‌های لبم کشیدم و از بوی مشمئز کننده‌اش پلک روی هم فشردم.

- با توأم رویا، خوبی؟

با همان چشمان بسته، سر به پایین تکان دادم. این چشم‌ها نباید باز می‌شد. طاها تیز بود؛ می‌فهمید و امان از روزی که طاها می‌فهمید. زنده زنده چالم می‌کرد! این نیز یکی از ترس‌هایم بود. اصلا طاها همیشه جزئی از ترس‌هایم به شمار می‌رفت‌!

- هی بت می‌گم عین آدم غذا بخور. این معدۀ لامصبت چی داره که هی بالا میاریش؟

صدایم بدتر از دست‌هایی که چسبانده بودم به سرامیک، می‌لرزید.

- برو طاها منم الان میام.

- نوبرونۀ جدیدته هی غذای نخورده رو بالا آوردن؟

طاها که گیر سه‌پیچ می‌داد، ول کردنش با خدا بود.

  • برو طاها، اینجا حلوا خیرات نمی‌کنن.


https://www.intensedebate.com/people/melanyvk
http://www.cplusplus.com/user/melanyvk/
http://forums.qrecall.com/user/profile/319234.page
https://statvoo.com/website/buntak.com
https://blogs.gartner.com/jonah-kowall/2014/11/19/new-research-implement-mobile-application-performance-monitoring-for-app-analytics-and-app-quality-visibility/#comment-422726
https://forum.moshaver.co/members/melan.html

دانلود رمان ارس و پری زاد

۱۳ بازديد ۰ ۰ ۰ نظر

دانلود رمان ارس و پری زاد از زینب رستمی

در این پست رمان ارس و پری زاد را آماده کردیم.برای دانلود رمان ارس و پری زاد از زینب رستمی در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان ارس و پری زاد از زینب رستمی

بخشی از پات اول رمان ارس و پری زاد

نفس نداشتم. قلبم توی سینه می‌کوبید و با همه‌ی توان فقط می‌دویدم. پشت سرم فریاد بود؛ آشوب بود؛ به زبان روسی عربده می‌کشیدند و صدای کوبیده شدنِ کفش‌های مردانه‌شان روی زمین بندر، در گوش‌هایم اکو می‌شد.تعدادشان زیاد بود.وقتی نفس‌زنان از کنار کانتیرهای بزرگِ آبی و قرمز می‌دویدم، کسی از گذشته توی گوشم پچ می‌زد:«من دوستت دارم، تو رو باور دارم... می‌دونم که برمی‌گردی پناه.»آن روز، همه چیز جور دیگری بود. او غرق شده بود توی چشم‌های عاشق من، و من حل شده بودم در نفس‌های گرمِ مردی که برای این عشق، با همه می‌جنگید.شریف بود و جوان‌مرد. مهربان می‌خندید، مهربان حرف می‌زد، حتی مهربان می‌رفت و می‌آمد. یک عمر، قضاوت‌های بقیه را به پشیزی نخریده بود و هربار فقط پشت من می‌ایستاد.امشب هم مثل همان روزها پر از امید بودم؛ سر پا بودم؛ قوی بودم. تسلیم شدن توی کار من نبود. می‌دویدم و می‌جنگیدم. سرنوشت، مبارزه را یادم داده بود و زندگی، هرچند وقت یک‌بار آزمونی مقابلم می‌گذاشت.

اولین مطالب آزمایشی من

۹ بازديد ۰ نظر
این اولین مطالب آزمایشی وبلاگ من می باشد و به زودی حذف خواهد شد.
امروز ارتباط و تبادل اطلاعات نقش بسیار مهمی در رشد و فرهنگ مردم یک کشور و جامعه را دارد و وبلاگ یکی از راه های سریع انتقال اطلاعات و ارتباط مردم یک جامعه با هم می باشد .
شما به راحتی می توانید مطالب مورد علاقه , کارهای روزمره , علم و فرهنگ را در وبلاگ خود انتشار دهید و با سایر دوستان خود به گفتگو و تبادل نظر بپردازید .